خاطرات زینب مخیطی(قسمت چهارم )
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 819
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 9

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :
نویسنده : عباس کرم الهی
یک شنبه 8 مهر 1397

اواسط مهرماه۵۹

وقتی عرصه برهمه ما تنگ شد.کارکنان بیمارستان بجز چندتایی وهمه کارکنان خارجی از پیش ما رفتند.خارجی ها خیلی ترسیده بودند‌همه آنها به جز چندنفری مثل خانم دکتربتارا دردزفول ویک پزشک فیلیپینی بنام دکتر فیلیپ ارنولد منطقه را ترک کردند.

دکترارنولد آدم شجاع وماجراجویی بود.وحاضرنشد مارا دراین شرایط سخت تنها بگذارد.او به دلایلی که برای خودش مهم بودند دربیمارستان کنارما ماند.وبه خدمت به رزمندگان ادامه داد.آدم بسیارمهربان وفعالی بود وبرای کمک به دیگران شب وروز اماده بود.

متاسفانه حرفهای نامربوط هم درباره اش می گفتند مثل این حرف که او جاسوس است! ولی با شناختی که ازاو داشتم این انگ واتهام خیلی غیرمنصفانه بود.خودش هم متوجه می شد ولی اهمیت نمی داد.من کمی انگلیسی از دوره مدرسه می دانستم.اوهم بامن تمرین میکرد. با این کارش من انگلیسی را خوب یادگرفتم. گاهی بقیه که متوجه مکالمات ما نمی شدند از دست مان ناراحت می شدند. درحالی که او از طرز فکر اطرافیانش برایم گله می کرد.یا درباره اسلام سئوال می کرد.منهم تاجایی که بلدبودم برایش توضیح می دادم. اتاقی برای خودش داشت که صلیبی دران به دیوار اویزان کرده بود. هرشب برای خودش دعا میخواند. تعجبش بیشتر از قبله ما بود .میگفت خدا که همه جا هست پس چرا همه بطرف مکه نماز میخوانید؟ منهم توضیح میدادم این کاربه معنی وحدت ما مسلمانان است.وو..‌‌خیلی سؤالات دیگر.

او تا اخرجنگ در ایران بود وبعد شنیدم به کانادا پیش خواهرش رفته. شنیدم حتی مسلمان شده ونام خودرا علی گذاشته.  بودن او درکنارما باعث دلگرمی خیلیها میشد. وقتی اورژانس خلوت بود با من حرف میزد عقیده داشت کهایرامن مظلوم است.وعراق با تبعیت از قدرتهای استعماری به ما حمله کرده.امام خمینی را هم خیلی دوست داشت.من مدتی بعد از بیمارستان رفتم ودیگر اورا ندیدم.

اوایل اذر۵۹

جنگ گاهی ماجراهای خنده داری هم داشت. ما وسایرخانم هایی که برای کمک به مأموریت می آمدند در یکی از اتاق های بیمارستان زندگی می کردیم .شبها هم هرکس کشیک نداشت همانجا میخوابید. ما که اکثرا دختران مجرد بودیم رابطه دوستی خیلی خوبی باهم داشتیم. یکشب من کشیک نداشتم. ساعت حدود ۱۲ چراغها را خاموش کردیم وهمه از فرط خستگی بخواب رفتند. متاسفانه من بیخوابی به سرم زده بود وهرچه ورد ودعا بلدبودم خواندم اما خوابم نبرد. ناگهان صدای خش خشی توجه ام را جلب کرد. اهسته ازجا بلندشدمً چراغ قوه را که همیشه همراهم بود به اطراف چرخاندم.موشی داشت روی پتوهای بچه ها بازی میکرد. من خوشبختانه از موش نمیترسم. تا نزدیک صبح با موش قایم موشک بازی کردم که دخترها را بیدارنکند.خدا میداند اگر یکیشان بیدار میشد واز دیدن موش روی رختخوابش جیغ میکشید چه اتفاقی می افتاد وبیمارستان به هم می ریخت! صبح که شد اقاموشه فرارکرد. وقتی به دوستانم گفتم باور نکردند‌. بعصی ها هم از ترس جیغی کشیدند.

اواسط اذر۵۹

وقتی باران می بارید ما خوشحال می شدیم.ونفس راحتی می کشیدیم. همه جا ارام می شد.زیرا روز های بارانی عراقی ها کمترمارا زیر رگبار خمپاره و..می گرفتند.تازه یک اسلحه بنام خمسه خمسه داشتند که درهرشلیک ۴۰ گلوله شلیک میکرد وامان همه را می برید.

توپخانه ارتش هم برای ما دردسری شده بود.زیرا عراقیها به هوای زدن توپخانه ارتش مارا هم گلوله باران می کردند.ومارا اتش باران می کردند. بعداز ناهار من ودوستانم دراتاقمان مشغول استراحت وتعویض لباس شیفت بعد بودیم . هوا کمی صاف شده وافتابی بود. بوی خاک باران زده وعلف های تروتازه از پنجره توی اتاق میامد ولذت خاصی به ادم می داد.ساعت حدود ۲ عصربود ناگهان چیز ی محکم روی پشت بام اتاق ما سقوط کرد.اقای عباس کرد که از همکاران ساکن روستای ابوذربود وادم شجاع ونترسی هم بود گفت میرود بالای پشت بام نگاه کند تا ببیند چه شده.

وقتی برگشت گلوله خمپاره منفجرنشده ای در دستهایش بود .که درست بالای سرما افتاده ولی عمل نکرده بود! عباس گفت: خدابشماها رحم کرده وگرنه اگر منفجرمیشد حتما سقف روی سرتان خراب میشد.ما خوشحال شدیم که خدا عمر دوباره بما عطاکرده.ولی الان با اطمینان می گویم ایکاش منفجرشده بود!!!

اواخر فروردین ۶۰

آن روز سرسه راهی شوشتر- دزفول - شوش ایستادم.اما ماشین های عبوری می گفتند راه بسته است. از سمت شوش نمی شود رفت. باران وسیل دیشب پل حمیداباد را بسته است. حتی سوار وانتی شدم وتا پل حمیداباد هم رفتم اما بیفایده بود.

ناچار شدم با یک زیل ارتشی برگردم وازسمت شوشتربه هفت تپه وسپس به بیمارستان بروم. اورژانس وبخش بقدری شلوغ بود که فقط فرصت کردم ساکم را داخل اتاق استراحت خانم ها پرت کنم وبروم کمک. مجبورشدیم کنار راهروها هم پتو پهن کنیم ومجروحان را روی زمین بخوابانیم. از هردو طرف مجروح می اوردند. توی یکی از اتاقها دوتا افسر ارتشی بودندکه حالشان خیلی وخیم بود. یکی از انها عصبی شده وبا اسلحه کلت کمری اش به شکم خودش شلیک کرده بود. این کارها درمواقعی که انسان ایمانش ضعیف باشد یا کنترل اعصابش را ازدست بدهدکاری عادی است زیراتحمل هرکس حدی داردودراینگونه شرایط به عواقب کارخود نمی اندیشد. ان افسر خودش گریه کنان برایم ماجرا را تعریف کرد. ازکارش پشیمان بود. میگفت: دوستم کنارم ودربرابرچشمم شهید شد احساس کردم ازهمه چیز سیرشده ام واین بلاراسرخودم اوردم. خوشبختانه تیر به قلبش خورده بود ولی معده اش را سوراخ کرده بود. اورا دلداری دادم. کمی ارام شد. دوست دیگرش هم کنارش بیهوش خوابیده بود. هرکاری بفکرمان میرسید برای نجات جان دیگران انجام می دادیم. ازکارهای پزشکی تا همدردی ودلداری دادن.

ازیکی ازاتاق ها سروصدای جروبحث همکارم راشنیدم که با صدای بلند درحال صحبت با یکی از زخمی ها بود. به ان اتاق رفتم. حال روحی بیمار خوب نبود. هرچه دوستم میخواست به او سرم وامپول بزند اجازه نمیداد. منهم ازکارش عصبی شده بودم. سرانجام اورا به اتاق عمل بردندوچندتا ترکش درشت ودرست وحسابی از گردن وسینه اش خارج کردند! موج انفجارهم اورا دچارسردرد شدیدی کرده بود. بهداز بهوش امدن گوشهایش وزوز میکردند وهمین صدای گوشهایش او را عصبی وبداخلاق می کرد. بعد از بهوش امدن دکتر دستور تزریق مرفین دادتا ارام بگیرد.

دکترکیوان جراح اتاق عمل که ادم مسن وباتجربه ای بود میگفت این جوان وخیلیهای دیگر در شرایط او بعداز مدتی دچار عوارض عصبی خواهند شد وحتی ممکن است دیوانه شوند!

بیمار را به بخش منتقل کردیم وقرارشد فردا به پایگاه هوایی دزفول برای اعزام به تهران بفرستیم.دکتر دست او را هم گچ گرفت. شب که به بیماران سرکشی ودارو میدادم از رفتار صبحم ازاو معذرت خواهی کردم. اوهم گفت بخاطر شدت درد کنترل خودرا از دست داده است. بعضی از همکارانم از دستش عصبانی بودند. صبح روز بعد اورا به دزفول اعزام کردیم.



:: برچسب‌ها: "خاطرات زینب مخیطی در دوران جنگـ قسمت چهارم" ,
:: بازدید از این مطلب : 1147
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
به پایگاه خبری تحلیلی شوش نیوز خوش آمدید
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبرگزاری شوش نیوز و آدرس shoushnews.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.