خاطرات زینب مخیطی(قسمت اول)
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 819
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 9

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :
نویسنده : عباس کرم الهی
دو شنبه 2 مهر 1397

سال هاست که از من خواسته می شود؛ خاطرات حضور خود را در جبهه ی شوش؛ که از ابتدای جنگ تحمیلی عراق با پشتیبانی استکبار ؛ تا اواخر سال ۶۰ طول کشید؛ برای چاپ به صورت جزوه ای بنویسم.

راستش را بخواهید؛ احساس می کنم این روزها دیگر کمتر گوش شنوایی ؛برای حرف های نسل من پیدا می شود.؛ویا اگر هم پیدا شود بسیار اندک است.

استکبار ستمگر ودشمن قسم خورده  ی مستضعفان؛ مخصوصا مسلمانان جهان ؛ با وجود دراختیار داشتن پیشرفته ترین سلاح جنگی ورسانه ای؛ دیگر فرصتی برای فرزندان ما باقی نگذاشته ؛تا پای حرف های امثال من بنشینند؛و بشنوند که ما در دفاع مقدس؛ چه رنج ها ومصیبت هایی را تحمل نمودیم؟ چطور بهترین دوستان وعزیزان ما ؛جلو چشمانمان پرپر شدند؟وچگونه ما که در آن زمان؛ جوانانی اکثرا زیر۱۸ سال بودیم ؛چه شرایط خطرناکی راتجربه کردیم ومقاومت نمودیم ؛تا امروز همه در امنیت کامل زندگی نمایند وخیلی هاهم صبح تا شب دروغ پراکنی های آمریکای جنایتکار وهمدستانش را باورکنند وبا دست خود نادانسته تیشه به ریشه ی انقلاب وفرهنگ اصیل اسلامی ایرانی خود بزنند ؛وبدون مطالعه وتفکر ؛تسلیم جنگ رسانه ای امثال بی..بی.سی ووآ و...شوند.

آنچه در دنباله  ی این مطلب خواهید خواند؛ قطره ای ناچیز از دریای « تجربه ها ؛ فداکاری ها و شجاعت های نسل سوخته ی ماست » که در روز های آغازین دفاع مقدس در شهرو زادگاه خود ماندیم؛ مقاومت کردیم؛ وتمام خطرات را به جان خریدیم؛ اما تسلیم دشمن تا دندان مسلح بعثی نشدیم.

اگرچه امثال من ؛ درپشت جبهه به برادران خود کمک می کردیم؛ وبه نظر خودم کارخاصی انجام نمی دادیم؛ اما همین حضور وماندن ما؛ خاری در چشم دشمن وپشتوانه معنوی محکمی برای جوانان رزمنده بود.

امیدوارم با مطالعه آنچه که درخاطرم مانده؛ وروایت می کنم.توانسته باشم به دختران ومادران این سرزمین بگویم؛ که ما پیروان حضرت زینب(س) ومادرگرامی ایشان هستیم وهیچگاه گول تبلیغات مسموم ماهواره و.....را نخواهیم خورد.

جای زنان.دختران ومادران جوان ما درخیابان ونمایش برای چشمان نامحرمان نیست.بلکه جای آنها درعرصه های کسب علم ودانش ومهمتر از همه درسنگر مادری وهمسری کردن برای خانواده وتربیت نسل های شجاع ورهبران اینده این سرزمین مقدس است.

درسال۱۳۳۸ درشوش متولد شدم.مادرم می گوید آن زمان چیزی به اسم اداره ثبت احوال درشوش وجود نداشت وهمه چیز زیرنظر دزفول بود. هرچند وقت یکبار مأموری به در خانه ها مراجعه می کردوبرای افراد شناسنامه صادر می کرد! مادرم می گفت تو دوساله بودی ولی من گفتم۷ ساله هستی ومن نمی دانم سال واقعی تولدم چه سالی است.

در آن زمان شوش بیشتر شبیه به یک روستا بود؛ با کوچه های خاکی؛ بدون آب وبرق وسایر امکانات دیگر....

کودکیم درکنارسایر بچه های شهر درکوچه ها وبا بازیهای کودکانه گذشت.

یک سال دیرتر به مدرسه رفتم؛ زیرا پدرم از سه سالگی خواندن ونوشتن را با من تمرین کرده وچون باهوش بودم وراحت کتاب می خواندم واو هم ادم ساده ای بود فکرمی کرد دیگر نیازی به مدرسه رفتن ندارم.

سرانجام با کمک وپادرمیانی مادرم به تنها دبستان شوش« دبستان مادانا» رفتم.نمراتم همیشه بالای ۱۹ بود.

در۱۲ سالگی وارد دوره راهنمایی شدم.البته بازهم با پدرم برسر ادامه تحصیلم کلی بحث ودعوا داشتم.سرانجام او برایم یک چرخ خیاطی به قیمت ۱۵۰۰ تومان خرید وگفت : «با این کارکن وخرج تحصیلت را دربیاور.» من هم با خیاطی و درس دادن به همکلاسی هایم خرج تحصیلم را تامین می کردم.

همیشه دختر پرجنب وجوش مدرسه ون ماینده دانش آموزان مدرسه بودم ، چون درس ها و مخصوصا قدرت بیانم خوب بود و سرنترسی برای جروبحث با مسئولین داشتم.درضمن بگویم چون فقط یک دبیرستان درشوش وجود داشت؛ مجبورشدم دوره ی متوسطه را به صورت مختلط درس بخوانم. سال۵۶ انقلاب اسلامی کم کم شروع شد و مدارس هم تا سال ۵۷ به تعطیلی کشیده شد. کارما جوانها هم این بود که همراه مردم صبح تاشب درتظاهرات خیابانی شرکت می کردیم وبعضیهاهم اعلامیه های امام خمینی(ره) را تکثیر در معابر وکوچه ها پخش میکردند ویا روی دیوارها شعارهای انقلابی می نوشتند.شوش مثل شهرهای دیگر درگیری نبود.البته نیروهای نظامی در شهر حضور داشتند ولی مثل سایرشهرها درگیری ایجادنشد.فقط گاهی شب ها مأموران ساواک اواخر شب وبرای ترساندن مردم تیراندازی هوایی می کردند.

بعداز پیروزی انقلاب و بازگشایی مدارس یک سوم کتاب ها را حذف کردند و از بقیه کتاب امتحان گرفتند. در آن سال دیپلم ریاضی فیزیک گرفتم. در دانشگاه اهواز قبول شدم ولی پدرم اجازه ی ادامه تحصیل به من را نداد  و....

درسال۵۸ در ازمون استخدام اموزش وپرورش با نمره بالاتر ازهمه قبول شدم ولی پدر پارتی بازی بسوزد ! استخدام نشدم. شهرداری از دیپلمه های شهر ثبت نام کرد وانهارا در ادارات مختلف تقسیم نمود.منهم به همراه ۵ نفر دیگر جهت گذراندن دوره بهیاری به بیمارستان نظام مافی معرفی شدم. البته شرکت نیشکر هفت تپه باشهرداری توافق کرده بود که حقوق مارا خودش پرداخت کند. اسفند۵۸ دربیمارستان شروع به کاراموزی کردم.....

اواسط شهریور۵۹

پس از ۸ ماه کاراموزی تبدیل به یکی از کارکنان قراردادی از طرف هفت تپه شدم.وبه کارم دربیمارستان ادامه دادم. دراین مدت یادگرفتم که به عنوان یک نیروی خوب توجه سایرکارکنان را بخود جلب نمایم.به شغل پرستاری علاقه زیادی پیداکردم .زیرادراینجا میتوانستم به همه اقشار مردم خدمت کنم.

چندروزی می شد که شهرشوش و روستاها و شهرهای اطراف آن حالت عادی نداشتند.خبرهایی از جنگ وحمله نیروهای عراقی به مرزها به گوش می رسید‌( قبل از آن هم ضد انقلاب گاهی شهر را به هم می ریخت و موجب اذیت و آزار مردم می شد. یک بار هم رو به روی حرم دانیال نبی(ع) بمبی منفجر کردندکه خسارات جانی و مال به بار آورد.)

گاهی هواپیماهای عراقی را در آسمان شهر می دیدیم که درحال پرواز بودند و جاهایی از شهر یا روستاها را بمباران می کردند.

محل کارمن بیمارستان نطام مافی درکنار جاده ترانزیتی تهران ـ خرمشهر بود ، به همین جهت شبکار که بودم صدای عبور تانک ها را هم می شنیدم که بین راه اندیمشک و اهواز درحال رفت و آمد بودند. صدای آنها آزار دهنده بود وگویی غژغژ کردن آن که روی اعصاب ما را سوهان می کشید حامل اخبار شومی برای آینده است!

با تمام این احوال؛ زندگی درشهر جاری بودوهرکس به کارخودش مشغول بود. پدرم که سوزنبان ایستگاه راه اهن شوش بود هرروز سرکارمی رفت وعصر بخانه می امد‌.خواهرم به مدرسه می رفت ومنهم مطابق برنامه کاری بیمارستان سرکار میرفتم. وپس از پایان شیفت کاری بخانه برمی گشتم.

اواخر شهریور۵۹

رفت و آمدها به بیمارستان زیاد شده بود.همکاران می گفتند باید نوبتی با آمبولانس به مناطق مرزی آن سوی کرخه برویم و مجروحان را به بیمارستان بیاوریم. گاهی آقایان همکار را می دیدم که باعجله سوار آمبولانس ازبیمارستان خارج می شدند و پس از ساعتی با چند مجروح بر می گشتند. اورژانس بیمارستان کوچک بود و ماهم با تمام توان خدمات می دادیم.ولی مجبور بودیم به خاطر کمبود جا مجروحان را به شهرهای دیگر اعزام کنیم ؛ راستی راستی ! جنگ شروع شده بود ؛  یک جنگ نابرابر غول استکبار با نوزاد انقلاب !

ما درخانه ها وشهرهای خود سرگرم کارو زندگی عادی خود بودیم و کاری به کار کسی نداشتیم. ولی ایادی آمریکا نقشه های بدی برای ما کشیده بودند. مردم ما جنگ را فقط از طریق تلویزیون وتماشای فیلمهای المانی جنگ جهانی می شناختند ولی....‌‌

تقدیرما این بود که ناخواسته درگیر معرکه ای شویم که جز ویرانی وبدبختی برای هردو کشور نداشت! ومتاسفانه کودک نوپای انقلاب اسلامی ما را هدف گرفته بودوماهم امادگی رویارویی با این غول تا دندان مسلح را نداشتیم.اما چاره ای جز مقاومت نبود.والحق والانصاف مردم شریف ما تا پای مال وجان از وطن دفاع کردند ومانع اشغال کشورشدند.

اواخر شهریور۵۹

انروز هواپیماهای عراقی مردم شوش را حسابی غافلگیرکردند.ساعت یک ونیم عصر به منزل دوستم خانم حسینی رفتم تا باهم سرکاربرویم.داخل حیاط خانه انها منتظر ماندم تا اماده شود.که ناگهان هواپیماهای عراقی به شوش حمله کردند.فاصله انها با سطح زمین انقدرکم بود که وقتی از بالای سرم رد شدند؛ تیربارچی داخل هواپیما را دیدم که چطور بی هدف همه جا ازجمله حیاط خانه دوستم را به رگبار بسته بود.البته من درکنار دیوار پناه گرفتم .صدمه ای ندیدم.ولی مرغ وخروس های حسابی ترسیدند و سر و صداکنان به سمت من هجوم می بردند

بعد از آرام شدن اوضاع و رفتن هواپیماها دونفری درپناه دیوار خیابان ها به راه افتادیم تا به نزدیکی اداره پست ( نزدیک شورای شهر کنونی) درخیابان امام خمینی(ره) رسیدیم.

ناگهان دوباره هواپیماها برگشتند وشروع به بمباران خیابان امام خمینی(ره) کردند.این بار خیلی شدیدتربود. یکی از بچه های دبیرستانی که با دوچرخه اش در آن حوالی تردد می کرد مورد اصابت ترکش بزرگی قرارگرفت و پایش از زانو قطع شد( جانباز گرامی برادر فریدون سالارورزی).درهمین موقع خوشبختانه سرویس بیمارستان از راه رسید تاشیفت صبح را پیاده کند وماراکه عصرکاربودیم سوارکند.خانم منصوری که پرستاراتاق عمل بود تا صحنه را دید از ماشین بیرون پرید و روسری خودرا درآورد و محکم دور پای فریدون سالارورزی  بست تا کمتر خونریزی کند.با کمک یکدیگر او را داخل ماشین گذاشتیم وبه سرعت به بیمارستان رفتیم.

آن روز پای فریدون قطع شد و او  به درجه ی جانبازی رسید.ماهم تا به اورژانس رسیدیم با مجروحان زیادی روبرو شدیم که براثربمباران زخمی شده و توسط مردم به بیمارستان اورده شده بودند. ماهم شروع به کمک رسانی کردیم.



:: برچسب‌ها: "خاطرات"زینب مخیطی"بانوی شوشی" ,
:: بازدید از این مطلب : 1474
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
به پایگاه خبری تحلیلی شوش نیوز خوش آمدید
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبرگزاری شوش نیوز و آدرس shoushnews.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.